شب بخیر جناب کنت و کاکتوس

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
شب بخیر جناب کنت و کاکتوس
نویسنده(ها)اکبر رادی
کشورتهران
زبانفارسی
گونه(های) ادبینمایشنامه
ناشرنشر قطره

شب بخیر جناب کنت و کاکتوس کتابی از اکبر رادی است و در آن دو نمایشنامهٔ شب بخیر جناب کنت و کاکتوس چاپ شده است.[۱]

خلاصه داستان[ویرایش]

کاکتوس:

محمدِ اعتماد، نویسندهٔ معاصر در آپارتمانش، واقع در طبقهٔ هفدهم برج بلندی در شمال تهران، مشغولِ نوشتن آخرین نمایشنامه‌اش با نام «کاکتوس» است. کارگردانِ اثرش با او تماس می‌گیرد. اعتماد مهلتی دو ساعته برای کامل‌کردن اثر، از او می‌گیرد. دوستش دکتر ایرج نفیسی، آشفته‌حال وارد می‌شود. همسر و دخترِ اعتماد به ویلای شمالشان رفته‌اند. اعتماد نیز پس از تحویل نمایشنامه به کارگردان، قصد دارد به آن‌ها ملحق شود. او از نفیسی می‌خواهد برای تمدّد اعصاب، حالا که سالگرد ازدواجش نیز هست، با همسر و بچه‌هایش با آن‌ها راهی شوند. نفیسی که حالِ خوشی ندارد، کُلتی از جیبش درآورده و قصد خودکشی دارد. اعتماد مانعِ او می‌شود. او که با محرومیت و سختی توانسته به موقعیت یک نویسندهٔ مشهور و ممتاز برسد، نفیسی را که از کودکی در رفاه بزرگ شده و حالا جرّاح معتبر و سرشناسی است، سرزنش می‌کند. اعتماد ناراحتی او را ناشی از خوشی زیاد می‌داند. نفیسی به او می‌گوید که اعتماد به دلیل رنج‌هایی که در گذشته برده، آدم خوش‌بینی است و نمی‌تواند جراحت‌های روحی او را حس کند. آن‌ها که هر دو در یک دانشگاه درس می‌خوانده‌اند، یکی حقوق و دیگری پزشکی. زمانی در دورهٔ دانشکده، به‌خاطر عقاید مشترکشان عهدنامه‌ای به نام بلوچستان را با هم امضا می‌کنند. که به‌جای آلوده‌شدن به کثافت‌های تمدّن پایتخت، به نقاط محروم رفته و مرهمی روی زخم‌های محرومین وطنشان باشند. اما پس از فارغ‌التحصیلی، راه دیگری رفته‌اند. نفیسی به خارج رفته و متخصّص ثروتمند و مشهوری شده و اعتماد نیز با نوشتن، شهرت جهانی پیدا کرده است. اما حالا پس از گذشت ربع قرن، نفیسی که به بی‌ارزشی زندگی‌اش رسیده، آن عهدنامه را به اعتماد نشان می‌دهد. اعتماد که همان سال اول مالِ خودش را پاره کرده، عهدنامهٔ نفیسی را نیز پاره می‌کند و به او می‌گوید که درهرحال، او در حالِ خدمت به جامعهٔ بشری است. اما نفیسی از پوچی زندگی روزمره‌اش می‌نالد. از این‌که یا در بیمارستان است یا در مطب، از بی‌خبری از وضعیت پسرش که با تمام امکاناتی که در اختیار او گذاشته فرسنگ‌ها از او دور است. از اختلاف با همسرش که فقط خرج می‌کند و فکر ظواهر و تجمّلات زندگی است. او که دیگر، حالش از همه چیز به هم می‌خورد؛ زن، عشق، دوستی، فضیلت و تمام کائنات را برنمی‌تابد. اما اعتماد، او را متقاعد می‌کند که زندگی را باور کند و به تعادل برسد. پس از آرام‌کردن او، به او می‌گوید که هر وقت احتیاج به تسکین و دردِ دل داشت، به نزد او برود. سپس کُلت را نزد خود نگه داشته و از نفیسی می‌خواهد که به خانه، نزد همسرش، برود. نفیسی که با همسرش قهر کرده، به او می‌گوید که خانه‌ای ندارد. اعتماد، او را می‌فرستد تا با همسرش آشتی کند. نفیسی آرام شده و می‌رود. پس از رفتنِ او، اعتماد، قلم را برداشته به‌جای نوشتن، خطابه‌ای می‌خواند که دنیای درخشان ما کجاست؟ باران، سلامتی، زیبایی و... سپس کُلت را از جیبش درآورده و خودکشی می‌کند و در سکوتِ صحنه است که صدای زنگ ممتدّ تلفن شنیده می‌شود.

شب‌به‌خیر جناب کُنت:

اتاق نشیمنی کهنه که با اثاثیه‌ای اِسقاط و مندرس و ساعت پاندولی بزرگی که پس از نواختنِ هفت ضربه، روی عدد هفت می‌خوابد. پیرمرد و پیرزنی حدوداً هشتادساله از میان پردهٔ سفید می‌آیند. کُنت، با لباس سراسر سیاه و رزیتا سراسر سفید، مُهیّای رفتن به مجلس عروسیی سپیده، دخترِ آقای ملکوتی، هستند. ضمن آماده شدن، یاد گذشته‌هاشان می‌کنند. جوانی نصرا... خان که چون خیاطی متجدّد در لاله‌زار بوده، به او لقب کُنت داده بودند. آشنایی‌اش با رزیتا، عشق و ازدواج و زندگی مشترک سالیان و... . قرار است آقای شادمان، رانندهٔ آقای ملکوتی ـ کسی که کُنت، پنجاه سالِ تمام خیاط شخصی‌اش بوده ـ به دنبالشان بیاید. اما به‌جای او غریبه‌ای به نام وحدانی، ناگهان بی‌خبر و بی‌اجازه وارد می‌شود. او که خود را مأمور حفاظت محیط‌زیست، سُپور شب، نامه‌رسان پست و کالسکه‌چی معرفی می‌کند؛ مأمور است آن دو را نه به جشن عروسی که به مراسم ختم آقای ملکوتی، در مسجدی خارج از شهر، ببرد. و به رزیتا می‌گوید که نه‌تنها لباس‌هایشان، بلکه حال و هوایشان را هم باید عوض کنند. رزیتا می‌رود تا لباس سفیدش را عوض کند. وحدانی به کُنت می‌گوید که کالسکه‌ای سیاه با دو اسب سفید، او را خواهد برد. اما کُنت که به‌خاطر سال‌ها خم شدن پشت چرخ‌خیاطی، مهره‌هایش آسیب دیده، به او می‌گوید که کالسکه او را اذیت خواهد کرد. وحدانی، برانکاردی برایش آورده است. کُنت یک دقیقه مهلت می‌خواهد تا با زندگی وداع کند. سپس تسلیم محض، روی برانکارد می‌خوابد و وحدانی دو بالِ ملافهٔ سفید را روی او می‌کشد و برانکارد را از لای پردهٔ سیاه بیرون می‌برد. رزیتا که یکدست سیاه پوشیده، مبهوت، میانِ صحنه می‌ماند. صدای سُم اسب‌های کالسکه و ساعت که هفت ضربه می‌نوازد، شنیده می‌شود.

منابع[ویرایش]

  1. «نسخه آرشیو شده». بایگانی‌شده از اصلی در ۴ اکتبر ۲۰۲۱. دریافت‌شده در ۴ اکتبر ۲۰۲۱.
  • نصیری، مهدی. «فرصتی برای گفتگوی نسل‌ها». کتاب صحنه. شماره ۵۱. تیر ۱۳۸۵.
  • ولی زاده، محمّد (ویراستار). ارثیهٔ باشکوه آقای گیل. تهران: بامداد نو. ۱۳۹۸.